و شايد بتوان گفت آنچه مبارزه حق و باطل را در طول تاريخ امتداد داده، پيام آن بوده است. و نيز شايد يكي از دلايل وجودي قصص قرآن همين باشد. مثلاً در قصه فرزندان آدم، برادري به دست برادر ديگر كشته ميشود و كلاغي برانگيخته ميشود تا قاتل را گوركني بياموزد، اگر خدا نبود كه ببيند و بنگارد و پيامآوري نبود تا پيام را برساند، شايد خون هابيل براي هميشه در خاك ميخفت.
در اينجا هم درگيري حسين(ع) و يزيد را پيامبراني است. يكي پيامبري كه «امام» است. و ديگر پيامبري كه «زن» است. و ديگراني كه هر كدام بار پيامي را به دوش جان داشتند.
چه ميتوان گفت از زبان آتشين سجاد(ع)؟ و چگونه ميتوان گفت كه آن امام در عاشورا چه ديد و چه شنيد و چه كشيد! و پس از آن چه ميبايست ببيند و بكشد! كه اگر او نبود فريادهاي زينب(ع) هم در گنبد تاريخ طنيني ميافكند و سپس رفته رفته به خاموشي و فراموشي فرو ميرود.
چرا كه او حلقهاي طلايي از زنجيره خدايي امامت بود و اگر او نميماند، هيچ كسي و حتي هيچ زينبي توان امتداد اين ريسمان آسماني را نداشت.
و از زينب(ع) گفتن نيز خود از سجاد(ع) گفتن است. چرا كه زينب(ع) با حضور امام، زينب(ع) بود، كه اگر امام نباشد هر حركتي بيجهت و محكوم به زوال است.
و اما من باز راه خطا رفتم. من بر آن بودم كه در اين كار، راه بر چند و چون و چرا ببندم. و «عشق را كه تنها كار بيچراي اين عالم است»، به زير سؤال نكشم. قصد من آب دريا كشيدن نبود و تنها به قدر تشنگي چشيدن بود. و تنها بر آن بودم كه به عبارتي كوتاه، اشارتي به عشق كرده باشم. اشارتي به زينب(ع) كه پيامبر خون خدا است.
كه اگر زينب(ع) در آنجا نبود، كلاغهاي سياه چنان بر جناياتشان بال ميگستردند كه به جز سياهي چيزي به يادگار نميماند. و اين است كه تا قرآن گشوده است، كتاب عاشورا بسته نخواهد شد. چرا كه مرگ قهرمانان اين داستان، آخرين برگ كتاب نيست.
و زينب(ع) فصلي ديگر بر اين كتاب ضميمه كرد. فصلي بيپايان كه همچنان ورق ميخورد و هر ورقش عاشورايي است.
و نه تنها هر زميني، كه هر سينهاي كربلايي است كه هر دم در آن عاشورايي بپاست. و حسيني و يزيدي در پهنه آن به نبرد ايستادهاند. تا كدام پيروز شوند. هر چند كه حسين(ع) هيچ گاه شكست نخورده است. چرا كه هميشه زينبي هست تا همچنان كه علي(ع) ذوالفقار از نيام برميكشيد؛
زبان از كام بركشد و چون طوفان بتوفد و چون سيل بخروشد و در اسارت هم با گردن افراخته گام بردارد و با روي افروخته بر سر ابنزيادها و يزيدها فرياد بكشد.
آري، حسين(ع) هيچ گاه نمرد و هيچ گاه شكست نخورد. و پرچمش بر زمين نيفتاد. پرچم حسين(ع) خونآلوده شد؛ اما خاكآلوده نشد. و حسين(ع) نه تنها شكست نخورد بسا غنيمت كه آن روز به چنگ آورد و براي ما به وديعه گذاشت.
او گوهر گران شهادت را از دشمن به غنيمت گرفت و چه غنيمتي از اين گرانمايه تر؟!
آري حسين(ع) نمرد، كه اگر مرده بود، چرا پس از سالها «متوكل» دستور داد تا قبر او را آب ببندند و اگر كسي به زيارت آن برود، دستش را قطع كنند.
و اما يزيد، او نه تنها نتوانست از خود حسين(ع) بيعت بگيرد كه از خون او نيز نتوانست. چرا كه خون حسين(ع) پيام و پيامبر داشت.
و يزيد اگر زنده ماند، از آن بود تا ما در امتداد آن خط سرخ هر روز يزيدي را بكشيم و انتقام خون حسين(ع) را كه هنوز ميجوشد و تا آن سوي هنوز خواهد جوشيد از آنان بگيريم.
و اگر حسين(ع) تشنه ماند و حسينيان تشنه ماندند، از آن بود تا ما هر روز با اشك و خون، گلوي تشنهاشان را تر كنيم و از تشنگي آنها بياموزيم كه اگر تشنه بوديم، و از اندك سپاه آنها بياموزيم كه اگر اندك بوديم و تمام دنيا در برابر ما ايستاده بود؛ باز هم عاشقانه بجنگيم، حتي اگر هفتاد تن باشيم!
و بياموزيم كه هر كدام يزيدي را در درونمان بكشيم و با جاني حسيني و زباني زينبي به قيامي حسيني و پيامي زينبي برخيزيم. و بياموزيم كه گرسنگي بخوريم و برهنگي بپوشيم، اما بندگي نكشيم.
خون بدهيم، اما دين نه! جان بدهيم، اما ايمان نه!
روزي كه حسين(ع) آهنگ رفتن دارد، گويي اين آيات خدا، دوباره بر او و يارانش ميبارد:
ـ «و قاتلوا في سبيلاللّه الذين يقاتلونكم ...»(1)
ـ (و بجنگيد در راه خدا با آنان كه با شما ميجنگند ...)
ـ «... و لا تقاتلوهم عند المسجد الحرام ...)(2)
ـ (... و بجنگيد با آنها در پيشگاه مسجدالحرام ...)
ـ «و انفقوا في سبيلاللّه و لاتلقوا بايديكم الي التهلكة ...»(3)
ـ (و انفاق كنيد در راه خدا و به دست خود، خود را به نابودي ميفكنيد ...)
اما حسين(ع) ديگر چه دارد كه انفاق كند؟ او آخرين دارايي خود را براي انفاق و آخرين سلاح خود را براي قتال به كف ميگيرد؛ يعني جانش را و خونش را! آيا اين چنين رفتن، خود را به هلاكت افكندن است؟ نه! راستي را كه:آنكه مردن پيش چشمش تهلكه ست امر «لا تلقوا» بگيرد او به دست
«كل شي هالك الا وجهه»(4) ميگويد:
هر چيزي هلاك شود مگر حق. حال چه مرگ باشد، چه زندگي! هر چيزي! يعني اگر رفتن، حق باشد، ديگر «رفتن» نيست كه عين «ماندن» است.
و باز در آيه هاي پسين همان سوره، گويي خدا به حسين(ع) ميگويد:
ـ «و اتموا الحج و العمرة لله فان احصرتم فما استيسر من الهدي ...»(5)
ـ (و به انجام رسانيد حج و عمره را براي خدا پس اگر بازداشته شديد، آنچه كه ميسر شود از قرباني ...)
و او كه نميتواند حج را به پايان برد، قرباني ميكند. چه چيز را؟ هر چه داشته باشد! گوسفند؟ شتر؟ نه! اسماعيلش را، يك ابراهيم و هفتاد اسماعيل را! يك «امام» را!
چه تفاوت دارد؟ اينجا بايد بر گونه سنگ سياه بوسه زد، و آنجا بر لب سرخ شمشير!
اينجا بايد از لباس تن عاري شد و آنجا از لباس جان! اينجا بايد ... و آنجا بايد ...و باز، گويي در چند آيه پس از آنها خدا تصميم نهايي حسين(ع) را باز ميگويد:
ـ «و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات اللّه ...»(6)
ـ (و از مردم كسي است كه ميفروشد جان خود را براي خشنودي خدا ...)
و آنگاه حسين(ع) به راه ميافتد.آن روز آب فرات را بر حسين(ع) و يارانش بستند؛ و امروز بگذار تمام آبهاي جهان را بر ما ببندند. ما آموختهايم كه تشنه و گرسنه بجنگيم، اما چه شكوهمند است اينكه بدانيم تاريخمان را خود مينويسيم، و نه تنها خود آن را ورق ميزنيم، كه خود، برگ برگ تاريخيم. كلمه به كلمه آن با قطره قطره عرق جهاد و خون شهادتمان رنگ ميگيرد و صفحات آن از التهاب نفسهاي اسبمان به شماره ميافتد.
آن روز حسين(ع) گفت: «خواب ديدم كه ما ميرويم و مرگ ميآيد.»
مرگ جبر است. و حسين(ع) زره مرگ را برداشت، پوشيد و رويين شد. چه، آنسان زندگي را مرگ ميدانست و اينسان مرگ را زندگي!
چرا كه او از پدرش آموخته بود كه ميگفت: «محبوبترين چيزي كه من آن را ملاقات ميكنم، مرگ است.»
و هم از او آموخته بود كه ميگفت: «همانند كسي كه در شب تاريك، در جستجوي آب در بياباني بيپايان، ناگاه چشمهاي بيابد، شهادت برايم دوستداشتني است.»
آن روز كه حسين(ع) قصد ميدان داشت. به ياران خود چنين گفت: «من بيعت خود را از گردنتان برداشتم، شما ميتوانيد بر مركب شب سوار شويد و برويد.»
آنان كه خدا را هم بيعتي بر گردن داشتند، ماندند. و آن سياهي لشكر، آن لشكر سياه، آن شب در تاريكي، جان شبزده خود را برگرفتند و رفتند. و به شب پيوستند؛ كه خفاشان تاب آفتاب ندارند!
و «منطق پرواز» اين چنين است. كه آنجا از آن همه مرغ، تنها «سي مرغ» به «سيمرغ» رسيد.
و اينجا از آن همه مرد، تنها هفتاد و دو «مرد» به ديدار «مرگ» رفتند!
و مرغان ديگر حرم كه به ديدار مرگ آمده بودند، و هر يك برگ پيغامي را به منقار خونين خود داشتند، برگشتند، تا سفري ديگر را بياغازند.
حسين(ع) ميرفت و تمام راههاي برگشت را ميبست. و پلهاي پشت سر را ويران ميكرد. كه راه حسينيان برگشت ندارد. اين راز را من از زبان زره علي(ع) شنيدم، كه هيچ گاه پشت نداشت!
آن روز كه خبر رسيد «مسلم» شهيد شده، «هاني» شهيد شده، امام ياران را فراخواند و پيامي را اين چنين بر آنان خواند:
ـ «ياران، اخبار غريبي از كوفه ميرسد، اگر مردم كوفه هم خيانت كنند، من بايد اين راه را بروم، هر كس از شما تا اين لحظه به اميد نان و نام با من آمده، راهش را بگيرد و برود.» و امروز حتي اگر مسلم كشته شود، هاني كشته شود، باز اندكي نااميدي به خود راه نخواهيم داد.»
و اما اين بار، ديگر تنها هفتاد تن با ما نخواهد ماند! اين را هزاران شهيد با خون خود، بر پيشاني صبح نوشته اند!
و ما اين همه را از عاشوار داريم. و عاشورا را از حسين(ع) داريم. و حسين(ع) را از زينب(ع) و زينبيان!
حسين(ع)، خوب ميدانست چه كسي را بايد با خود ببرد، و چه كساني را! كدام مورخي ميتوانست بهتر از زينب(ع) بنويسد كه بر آنان چه رفته است؟ چه زباني بايد كه با زر بسته نشود؟ و چه دهاني بايد كه با زور شكسته نشود؟
حسين(ع) همچنان كه از ديروز، امروز را ـ كه عاشوراست ـ ديده بود؛ از امروز هم فردا را ديده بود! و زينب(ع) را براي فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براي فردا ميخواست!
حسين(ع) دست زينب(ع) را گرفت و او را با خود به نمايشگاهي برد تا خدا را تماشا كند!
و حسين(ع) زينب(ع) را با خود به آزمايشگاهي برد تا آزمايش خدا را تجربه كند!
و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معيار بود! معيار ايثار! و عاشورا نهايت صبر است. و حسين(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختيار انسان! و زينب(ع) پايان شكيبايي!
عاشورا فرهنگي است كه هر كلمهاي در آن معني ديگري دارد، در قاموس عاشورا، مرگ يعني زندگي، اسارت يعني آزادي، شكست
يعني پيروزي، در آنجا ديگر زن به معني ضعيفه نيست، كه زن يعني آموزگار مردانگي! چرا كه اين بار، بار تاريخ بر شانه هاي يك زن افتاه است. و چه ميگويم؟ كه تاريخ خود، گنجايش و ظرفيت چنين زني را ندارد! كه اگر او نبود و ديگران نبودند، شايد عاشورا هم نبود و حسين(ع) نبود ...
و اگر حسين(ع) نبود، چه كسي ميتوانست بگويد، كه در «نتوانستن» نيز «بايستني» هست؟ و چه كسي ميتوانست بگويد: مسؤوليت در «آگاهي» هم هست؟ چه، آنجا كه «توانايي» نيست «آگاهي» نيز خود نوعي «توانايي» است.
چرا كه اگر به «تواناييهاي» خود «آگاه» نباشي، مسؤوليت را احساس نميكني، ولي همين كه آگاه شدي كه مسؤولي، هيچ هم كه نداشته باشي، جان كه داري! و هيچ كه نباشد، خون كه هست! ايمان كه هست! و امكان شهادت كه هست!
اما سخن از «داشتن توانايي»، مَفرّي است كه هميشه امكان گريز از آن هست. آيا چه هنگام، توانايي كافي خواهي داشت؟
و تازه هنگامي كه توانايي كافي نيست، احساس مسؤوليت و انجام آن اهميت دارد، وگرنه انجام مسؤوليت در حالي كه توانايي كافي هست، حماسه نيست!
حسين(ع) خود ميگويد: «من آن چنان مرگ را طالبم كه يعقوب، يوسف را!»
و اگر حسين(ع) نبود، چه كسي ميتوانست اينها را بگويد، هر چند كه هنوز هم گروهي حسين(ع) را كسي ميدانند كه در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن ميخواهد!
شگفتا! كسي كه شب به ياران خود ميگويد: «همه شما برويد، دشمن تنها مرا ميخواهد.» روز اين چنين بگويد!
و نيز اينكه اين همه ميگويند: «امام حسين(ع) ميدانست كه شهيد ميشود يا نميدانست؟ ميتوانست يا نميتوانست؟»
اينجا سخن از دانستن و ندانستن نيست، و سخن از توانستن و نتوانستن نيست!
حديث عاشورا بسي فراتر از اينهاست!
اينجا سخن از «خواستن» است و «بايستن»!
سخن از «توكل» است به معني راستين آن!
آنها كه درگير آن سخنانند، از آن است كه «توكل» را ندانستهاند، يا درست نداستهاند!
چرا كه توكل، تعهد به انجام وظيفه است؛ نه تضمين سرانجام آن!
توكل، يعني كه «انجام» وظيفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاريم!
و حسين(ع)، تنها اين چنين كرد!
و شايد اين براي ما شگفت باشد، اما براي حسين(ع) شگفت نيست!
اين عجيب نيست كه حسين(ع) اين چنين بود؛ اگر حسين(ع) اين چنين نبود، عجيب بود!
اگر حسين(ع) نبود، اينها همه نبود! و اگر زينب(ع) نبود، زنانمان و حتي مردانمان، از چه كس پيامبري ميآموختند؟
آن روز ظهر همه چيز پايان يافت. نه، آن روز همه چيز آغاز شد. كار حسين(ع) تمام شده بود و كار زينب(ع) آغاز ميشد.
و عاشورا، نه يك آغاز بود و نه يك پايان! عاشورا «يك ادامه» بود!
يك امتداد! برشي از يك امتداد!
و زينب(ع)، ادامهدهنده اين امتداد بود، كار حسين(ع) پايان يافت. و كاروان خون حسين(ع) به راه افتاد. از پيچ و خم جادههاي تاريخ گذشت و هنوز هم همچنان پيش ميرود.
كاروانسالار اين كاروان، نه يك زن، و نه يك شخص، كه يك مفهوم بود!
يك مفهوم مجرد، كاروان را به پيش ميراند!
و زينب(ع) آن مفهوم بود!
و زينب(ع) را از همان كودكي آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفيت چنين حماسهاي را داشته باشد. و چشمهايش را آن چنان گشوده بودند كه تاب ديدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تيز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند!
و اينك زينب(ع) را به ياد بياور، در شام غريبان!
و زينبيان را، اين غريبان آشنا را در ميان آشنايان غريب!
و زينب(ع) را كه وقتي خورشيد بر آسمان بود، همه چيز بود: خواهر، مادر ... و همه چيز داشت: برادر، پسر، تكيهگاه ...
اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هيچ نداشت، هيچ، حتي تشنگي! هيچ، حتي اشك! تنها يك چيز داشت، عشق! و اين تنها دارايي و يارايي زينب بود!
به راستي كه آزمايش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها يك لحظه است، اما اينكه كسي، آن هم زني، هفتاد بار بميرد، و به جاي هفتاد نفر زخم تير و نيزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!
اينك زينب(ع) بايد همه چيز باشد. كودكان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازيانه ها را سپر باشد.
اما كسي كه بتواند مرگ يك محمد(ص) را تاب بياورد. و مرگ يك مادر، آن هم يك فاطمه(ع) را ببيند و نميرد. و شكاف پيشاني
يك علي(ع) را ببيند و نشكند و پس از آن باز زنده باشد، عجيب نيست اگر بتواند، و عجيب است اگر نتواند آخرين يادگار عزيزانش را تاب وداع داشته باشد.
كه او دختر فاطمه(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او دختر علي(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او خواهر حسين(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او خود، زينب(ع) است و همين بس كه بتواند!
و اينك زينب(ع) يك دريا آرامش است كه هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصيت برادر را در خاطر دارد كه: «صبر كن بر بلا و لب به شكايت مگشا، كه از منزلت شما خواهد كاست، به خدا، كه خدا با شماست!»
آن شب، زينب(ع) با كودكان و زنان در ميان قطعات پراكنده ميگشتند؛ آن طرف دست پسري، اين طرف بازوي شوهري، پاي برادري، بدن بيسري!
و اينها همه پيامبر ميخواست، آن همه خون اگر در همان جا ميخفت، ما چه ميكرديم؟
و به راستي كه زينب(ع) پيامبري امينبود!
و من، اينها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم كه عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زينب(ع) كه بود؟ و حسين(ع) كه؟
و نميدانم كه آن روز و آن شب چگونه در تقويم تاريخ ميگنجد؟
كدامين خاك، ياراي در بر گرفتن تن حسين(ع) را دارد؟ كه خاك هم تا سه شبانهروز، از پذيرفتن او عاجز بود!
و كدامين آب، آيا شايستگي شستن تن او را دارد؟ آنكه آب از وضوي دست او تطهير ميشود!
و كدامين شمشير، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بريدن داشت؟ و درياي سينه او را كدام شمشير شكافت؟ خدايا چگونه شمشير، دريا را ميشكافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ كدامين نيزه بر سر كرد؟ بيشك همان نيزه كه قرآن را!
و سر او را ـ آن درياي پرشور عشق را ـ چگونه بر نيزه كردند؟ خدايا مگر ميشود دريايي را بر نيزهاي نشاند؟ و چگونه آن شانه را كه انبانكش نيمهشب نان يتيمان بود، از تن او جدا كردند؟
و چگونه آن لبها را كه بوسهگاه پيامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاكي» را به خون آلودند؟ و «معصوميت» را گلو دريدند؟
و بر آن سينهها كه در آنها به جز عشق نبود، كدامين سم ستوري آيا توان كوبيدن داشت؟
و شانه هاي كدام زن است كه توان اين همه بار دارد؟
و كدام كوه است كه تكيهگاهش را از او بگيرند و او همچنان استوار بماند؟
و كدام ماه است كه خورشيدش را بكشند و او همچنان بتابد و محاق را بشكافد؟
و كدام آسمان است كه هفتاد ستارهاش را فروكشند و او همچنان بر طاق بماند؟
و كدام زن است كه پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟
زينب(ع)! و تنها زينب(ع)!
زينب(ع) تنها! و زينبيان تنها!
1 ـ سوره بقره ، آيه 190.
2 ـ سوره بقره، آيه 191.
3 ـ سوره بقره، آيه 195.
4 ـ سوره قصص، آيه 88.
5 ـ سوره بقره، آيه 196.
6 ـ سوره بقره، آيه 207.
نظرات شما عزیزان: